معرفی وبلاگ
مطالب این وبلاگ هیچ کدوم نوشته ی خودم نیست و در حین وبلاگ گردی های زنانه ام با آنها برخورد میکنم اما بسیار مهم هستند و البته ذکر منبع را فراموش نکرده ام...
دسته
آرشیو
آمار وبلاگ
تعداد بازدید : 79363
تعداد نوشته ها : 26
تعداد نظرات : 16
Rss
طراح قالب
موسسه تبیان



همسر شهيد مرتضي آويني:
با اين كه تعداد مسئوليتهايي كه داشت از حد تواناييهاي يك آدم خارج بود، ولي در خانه طوري بود كه ما كمبودي احساس نمي‏كرديم؛ با آن كه من هم كار در مخابرات را آغاز كرده بودم و ايشان هم واقعاً گرفتاري كاري داشت و تربيت سه فرزندمان هم به عهده‏مان بود. وقتي من مي گفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دكتر ببر، مي برد. من هيچ وقت درگير مسائل خريد بيرون از خانه، كوپن يا صف نبودم. جالب است بدانيد كه اكثر مطالعاتش را در اين دوران، در همين صفها انجام مي داد.
به گزارس سرويس دفاع مقدس پايگاه 598، در اولين نگاه به ميدان رزم، آنچه در ذهن تداعي مي شود چيست؟ آيا جز خون و خطر؟ اما دين مبين اسلام در صدد پرورش انسان كامل و ذوابعاد است. انسانهايي در قله شجاعت، هنگام جهاد و در قله رأفت، هنگام زندگي. در اين يادداشت، چند نمونه كوتاه از سرداران شهيد در خصوص رفتار با همسر نقل مي شود:


همسر سردار شهيد عباس كريمي:
تواضع و فروتني عباس باور نكردني بود. هميشه عادت داشت، وقتي من وارد اتاق مي شدم، بلند مي‏شد و به قامت مي‏ايستاد. يك روز وقتي وارد شدم روي زانوانش ايستاد. ترسيدم، گفتم: عباس چيزي شده، پاهايت چطورند؟ خنديد و گفت: «نه شما بد عادت شده‏ايد؟ من هميشه جلوي تو بلند مي‏شوم. امروز خسته‏ام. به زانو ايستادم». مي‏دانستم اگر سالم بود بلند مي‏شد و مي‏ايستاد. اصرار كردم كه بگويد چه ناراحتي دارد. بعد از اصرار زياد من گفت: چند روزي بود كه پاهايم را از پوتين در نياورده بودم. انگشتان پاهايم پوسيده است. نمي‏توانم روي پاهايم بايستم. عباس با همان حال، صبح روز بعد به منطقه جنگي رفت. اين اتفاق به من نشان داد كه حاج عباس كريمي از بندگان خاص خداوند است.

همسر سردار شهيد يوسف كلاهدوز:
شايد علاقه‏اش را خيلي به من نمي‏گفت، ولي در عمل خيلي به من توجه مي‏كرد. با همين كارهايش غصه دوري از خانواده‏ام يادم مي‏رفت. حقوق كه مي‏گرفت، مي‏آمد خانه و تمام پولش را مي‏گذاشت توي كمد من. مي‏گفت: «هر جور خودت دوست داري خرج كن». خريد خانه با من بود. اگر خودش پول لازم داشت مي آمد و از من مي گرفت. هر وقت هم كه دلم براي پدر و مادرم تنگ مي شد. آزاد بودم يكي دو هفته بروم اصفهان. اصلاً سخت نمي گرفت. از اصفهام هم كه بر مي گشتم، مي ديدم زندگي خيلي مرتب و تميز است. لباسهايش را خودش مي‏شست و آشپزخانه را مرتب مي‏كرد.

همسر شهيد مرتضي آويني:
با اين كه تعداد مسئوليتهايي كه داشت از حد تواناييهاي يك آدم خارج بود، ولي در خانه طوري بود كه ما كمبودي احساس نمي‏كرديم؛ با آن كه من هم كار در مخابرات را آغاز كرده بودم و ايشان هم واقعاً گرفتاري كاري داشت و تربيت سه فرزندمان هم به عهده‏مان بود. وقتي من مي گفتم فرصت ندارم، شما بچه را مثلاً دكتر ببر، مي برد. من هيچ وقت درگير مسائل خريد بيرون از خانه، كوپن يا صف نبودم. جالب است بدانيد كه اكثر مطالعاتش را در اين دوران، در همين صفها انجام مي داد. تمام خريد خانه به عهده خودش بود و اصلاً لب به گلايه باز نمي كرد. خلق خوشي داشت. از من خيلي خوش خلق تر بود.

همسر سردار شهيد ولي الله چراغچي:
خجالت مي‏كشيدم كه موقع راه رفتن پشت سرم بيايد تا كفشهايم را جفت كند. طعنه هاي ديگران را شنيده بودم كه مي گفتند: «آقا ولي الله كفشاي اين جوجه رو براش جفت مي‏كنه». آخر، ظاهرش خيلي خشن به نظر مي آمد. باورشان نمي شد. باور نمي كردند كه چقدر اصرار داره به من كمك كنه.

همسر سردار شهيد محمدرضا دستواره:
وقتي به خانه مي رسيد، گويي جنگ را مي گذاشت پشت در و مي آمد تو. ديگر يك رزمنده نبود. يك همسر خوب بود براي من و يك پدر خوب براي مهدي. با هم خيلي مهربان بوديم و علاقه اي قلبي به هم داشتيم. اغلب اوقات كه مي رسيد خانه، خسته بود و درب و داغان. چرا كه مستقيم از كوران عمليات و به خاك و خون غلتيدن بهترين ياران خود باز مي گشت. با اين حال سعي مي كرد به بهترين شكل وظيفه سرپرستي اش را نسبت به خانه صورت دهد. به محض ورود مي پرسيد؛ كم و كسري چي داريد؛ مريض كه نيستيد؛ چيزي نمي خواهيد؟ بعد آستين بالا مي زد و پا به پاي من در آشپزخانه كار مي كرد، غذا مي پخت. ظرف مي شست. حتي لباسهايش را نمي گذاشت من بشويم. مي گفت لباسهاي كثيف من خيلي سنگين است؛ تو نمي تواني چنگ بزني. بعضي وقتها فرصت شستن نداشت. زود بر مي گشت. با اين حال موقع رفتن مرا مديون مي كرد كه دست به لباسها نزنم. در كمترين فرصتي كه به دست مي آورد، ما را مي برد گردش.

همسر سردار شهيد مصطفي چمران:
يك هفته بود مادرم در بيمارستان بستري بود. مصطفي به من سفارش كرد كه «شما بالاي سر مادرتان بمانيد ولش نكنيد، حتي شبها». و من هم اين كار را كردم. مامان كه خوب شد و آمديم خانه، من دو روز ديگر هم پيش او ماندم، يادم هست روزي كه مصطفي آمد دنبالم، قبل از اين كه ماشين را روشن كند دست مرا گرفت و بوسيد، مي بوسيد و همان طور با گريه از من تشكر مي كرد. من گفتم: «براي چي مصطفي؟» گفت: اين دستي كه اين همه روزها به مادرش خدمت كرده براي من مقدس است و بايد آن را بوسيد.» گفتم: از من تشكر مي كنيد؟ خب اين كه من خدمت كردم مادر من بود، مادر شما نبود كه اين همه كارها مي‏كنيد.»
گفت: «دستي كه به مادرش خدمت مي كند مقدس است و كسي كه به مادرش خير ندارد به هيچ كس خير ندارد. من از شما ممنونم كه با اين همه محبت و عشق به مادرتان خدمت كرديد.» هيچ وقت يادم نرفت كه براي او اين قدر ارزش بوده كه من به مادر خودم خدمت كردم.

همسر سردار شهيد حسن باقري:
وقتي اين مرد بزرگ از جبهه به خانه مي آمد آن قدر كار كرده بود كه شده بود يك پوست و استخوان و حتي روزها گرسنگي كشيده بود، جاده ها و بيابانها را براي شناسايي پشت سر گذاشته بود، اما در خانه اثري از اين خستگي بروز نمي داد. مي نشست و به من مي گفت در اين چند روزي كه نبودم چه كار كرده اي، چه كتابي خوانده اي و همان حرفهايي كه يك زن در نهايت به دنبالش هست. من واقعاً احساس خوشبختي مي كردم.

همسر سردار شهيد عباس بابايي:
نمي گذاشت اخمم باقي بماند. كاري مي كرد كه بخندم و آن وقت همه مشكلاتم تمام مي شد.

همسر سردار شهيد عليرضا عاصمي:
هميشه يك تبسم زيبا داشت. وارد خانه كه مي شد، قبل از حرف زدن لبخند مي زد. عصباني نمي شد. صبور بود. اعتقادش اين بود كه اين زندگي موقت است و نبايد سر مسائل كوچك خود را درگير كنيم. گاهي وقتها از شدت خستگي خوابش نمي برد. يك روز مشغول آشپزي بدم، علي هم كنار ديوار تكيه داد و مشغول صحبت با من شد تا چند دقيقه بعد آب و غذايي براي او ببرم، نگاه كردم ديدم كنار ديوار خوابش برده. ولي با همين وضعيت خيلي از مواقع كمك كار من در منزل بود، مثلاً اجازه نمي داد كه هر شب از خواب بلند شوم و به بچه برسم. مي گفت: يك شب من، يك شب شما... يك شب شام آماده كرده بودم كه متوجه شديم همسايه ما شام درست نكرده ـ چون تصور مي كرده كه همسرشان به منزل نمي آيد ـ فوراً علي غذاي ما را براي آنها برد. گفتم: خودمان؟! گفت: ما نان و ماست مي خوريم...

همسر سردار شهيد اسماعيل دقايقي:
فقط تا پشت در فرمانده بود. هيچ وقت نشد بخواهد به زور حرفش را به من تحميل كند. توي همه زندگيمان فقط يك بار صدايش را سرم بلند كرد.

همسر سردار شهيد عباس كريمي:
حاج عباس وقتي از منطقه جنگي آمد، مثل هميشه سرش را پايين انداخت و گفت: «من شرمنده تو هستم. من نمي‏توانم همسر خوبي براي تو باشم.» پرسيدم: عمليات چطور بود؟ گفت: «خوب بود». گفتم: شكستش خوب بود؟! گفت: «جنگ است ديگر». با روحيه عجيب و خيلي عادي گفت: جنگ ما با همه خصوصيات و مشكلاتش در جبهه است و زندگي با همه ويژگيهايش در خانه». وقتي عباس به خانه مي‏آمد، ما نمي فهميديم كه در صحنه جنگ بوده و با شكست يا پيروزي آمده است.
همسر شهيد مهدي زين‏الدين :

«اولين خصوصيتي كه مي‏توانم از او بگويم، راز و نيازي است كه با خدا مي‏كرد و آن نمازهايي است كه با خلوص نيّت و توجه مي‏خواند. دوست داشت مثل ائمه اطهار ساده زندگي كند. در برخورد اولي كه با هم داشتيم، تمام مسائل را برايم گفت او مي‏گفت: انتهاي راه من شهادت است، با اين حرف‏ها و تذكرات قبلي كه داده بود، مشكلات نبودنش در خانه برايم راحت بود».

 


همسر شهيد دقايقي:

يك بار سر يك مسئله اي با هم به توافق نرسيديم، هر كدام روي حرف خودمان ايستاديم، او عصباني شد، اخم كرد و لحن مختصر تندي به خودش گرفت و از خانه بيرون رفت. شب كه برگشت، همان طور با روحيه باز و لبخند آمد و به من گفت: «بابت امروز صبح معذرت مي خواهم.» مي گفت: «نبايد گذاشت اختلاف خانوادگي بيشتر از يك روز ادامه پيدا كند.»


همسر شهيد همت:

3 روز بعد از تولد فرزندم مهدي، ساعت 3 صبح از منطقه برگشت، عوض اينكه برود سراغ بچه، آمد پيش من و گفت: «تو حالت خوبست ژيلا، چيزي كم و كسري نداري بروم برات بخرم؟ گفتم: الان؟ (3 صبح بود) گفت: خوب آره هر چيزي بخواهي بدو مي روم، مي گيرم، مي آورم.»
گفتم: احوال بچه را نمي پرسي؟ گفت: تا از تو خيالم راحت نشود نه.


همسر شهيد ميثمي:

پرسيد: «ناراحت مي شي برم جبهه؟ (چون قبل از تولد بچه بود: روزهاي آخر حملم بود) گفتم: آره، امّا نمي خوام مزاحمت بشوم! رفت و دو روز بعد هادي به دنيا آمد. بعد كه برگشت بوسيدش و اسمش را گذاشت "هادي". پرسيدم: دوستش داري؟ گفت: «مادرش را بيشتر دوست دارم.!»


دسته ها : همسرداري
X